Saturday, April 30, 2005


هوالحی

از غارهایتان بیرون بیایید

لازاروس برادر مریم و مارتا؛ یکی از دوستدارن صدیق مسیح بود .عیسی مسیح در مسافرت بود.او در حالی خبر مرگ لازاروس را شنید که دو روز از مرگ او گذشته بود و دو روز دیگر طول می کشید تا عیسی به خانه برسد حالا مریم و مارتا در انتظارند. هر دو اعتقاد خاصی داشتند و به انتظار عیسی مسیح تمسخر مردم دهکده را تحمل می کردند. مردم به این دو زن می خندیدند و آنان را احمق می پنداشتند زیرا این دو جسد لازاروس را در غاری نگه داشته بودند و تمام این چهار روز از آن مراقبت کرده اند و جسد در حال پوسیدگی و تعفن است .عیسی مسیح وارد دهکده می شود و به طرف غار می رود ؛وارد غار نمی شود بیرون می ایستد و لازاروس را به بیرون فرا می خواند مردم جمع شده اند و به او می خند ند: این مرد باید دیوانه باشد. شخصی به او می گوید: چه می کنی؟ او مرده است او چهار روز است که مرده است حتی وارد غار شدن هم غیر ممکن است بدنش بو گرفته چه کسی را صدا می زنی ولی مسیح بی توجه به اینها مدام فریاد می زند: لازاروس بیرون بیا . لحظه ای عجیب فرا می رسد. جمعیت با شگفتی بسیار می بینند که لازاروس از غار بیرون می آید. حیرت زده و گنگ گویی از یک بیهوشی کامل بدر آمده است. خودش هم باور ندارد که چه اتفاقی افتاده است و چرا در غار بوده است و این داستان تکرار شدنی است مردمی را می بینم که در غارند همچون لازاروس .همه مرده اند و در غار های تاریکند . چشمهایشان به تاریکی عادت کرده؛ نور چشمشان را می زند . همه مر ده اند و در خوابند و در خوابها یشان خواب زندگی می بینند . حالا کسی دوباره آمده تا بگوید: لازاروس بیرون بیا از غار خود بیرون بیا و هنوز می شنوم خنده هایی که می گویند: این مرد باید دیوانه باشد. آنها مرده اند آنها سالهاست که در خواب غفلتند. آنها همه چیز را از یاد برده اند و می بینم کسانی را که باور می کنند: گر چه شب تاریک است؛ اندکی صبر سحر نزدیک است