هوالحی القیوم
پیمانمان را به یاد بیاوریم
به نام دوست که هر چه داریم از اوست . یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود
پایان نخستین شب بود پیش از آن نه شبی بود و نه روزی. عالم زر در انتظار طوفان
روز الست سکوت کرده بود . خداوند خدا همه ی ذرات را فرا خواند وذرات پراکنده
بصدای دعوت فرشتگان به هم برآمدند و در یک چشم به هم زدن پشت سر هم زانو به
زانوی هم نشستند و خداوند شروع به نوشتن کرد
در هر ذره ای می نگریست و بر لوح سبز رنگش چیزی می نوشت . نوبت من شد دیدم
که در من می نگرد. ناگهان تمام هستی ام گرم شد نگاهش را از من گرفت و قصه ام را
نوشت. روحی در من دمیده شد و امانتی بر شانه هایم هموار گردید . اسماء را آموختم و
فرشتگان را نگریستم که به امر او سجده می کردند و کفر را دیدم که تسلیم نشد؛ به امر
او" نه" گفت مسلمان نشد وبر خواسته ی خداوندگار معشوقم عشق نورزید . نگاهش
کردم دلم گرفت دلم عجیب گرفت و دلم می گیرد وقتی در مذهب عشق تسلیم نمی بینم؛
مسلمان نمی بینم . خشمگین می شوم؛ گر می گیرم آتشم می زند آری ابلیس سالهاست
.که آتشم می زند. خداوند فرمود" دور باش" و ابلیس با خود عهد بست آنروز
من هم با تو عهد بستم که جز خدا نگویم و جز خدا نپویم و ما هم پیمان شدیم آنروز
یادت می آید ؟ یادت می آید که خدا شاهد این پیوند بود؟ با تو پیوند خوردم که جز
عشق
نگویم و جز عشق نجویم و من تو " ما " شدیم
نگاه کن ابلیس را می نگری؟ او نمی خواهد من و تو ما شویم او می خواهد خدا را جدا
کند . می بینی نقل یک نقطه است؛ نقطه ای که پر از راز و رمز است . که اگر در فکر
بالا باشد خداست و اگر در تکاپوی پایین جداست . خوب گوش کن. این ندایی
دوباره است؛ این دعوتی عاشقانه است دوست بدار و به هیچ قیمتی دوستی را از خاطر
مبر . سجده ی شکر به جای آور و پیمانمان را بیاد آورد
همه را دوست بدار چرا که همه اوست و او" یکی" است